ساعت های پایانی سال 1394 هست.
داشتیم توی کوچه قدم میزدیم. هستی (دختر داداشم) بهم گفت بریم باهم عکس بگیریم من لباس فرشته ها رو میپوشم.
گفتم پس من چی ؟!
یکم فکر کرد گفت: تو هم لباس خدارو بپوش…
جملش یکم سنگین بود. سنگین تر از چیزی که فکر میکردم. یه بچه ۶