جعبه از خاطرات روی زمین افتاد … خاطراتش بر روی زمین پاشید …
خاطراتی رنگارنگ … خاطراتی خوب … خاطراتی بد…
پسرک خشکش زد از دیدن این همه خاطره ی پنهان در گوشه ی اتاقش
دستانش یخ بسته بود … تپش قلبش را میشنید… آرام آرام…
حس عجیبی بود … ناگهان قطره ای باران روی دستانش چکید … بی هوا آسمانش بارانی گشته بود …
اماااااا انکار میکرد… خاطرات را با دستانش از زمین جمع میکرد و آرام در جعبه میگذاشت … خاطرات از تاریکی جعبه گویی خسته بودن … چرا که در جعبه بسته نمیشد…
پسرک نفس هایش کمتر و کمتر میشد… گویی چیزی گلویش را گرفته بود…. چیزی به نام بغض
فرار کرد… از اتاقش … از خاطرات … از زندگی … چشمانش را بست و فقط فرار کرد…
س.س
1 دیدگاه
شما میتوانید برای این مطلب دیدگاه ارسال کنید.
زیبا بود….
.... 10 سال قبل
یک پاسخ ارسال کنید.